ترگلترگل، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

تنها گل زندگيم ترگل

مادرانه

سلام اميدوارم خوب و خوش باشيد چند روزى است كه فكر ميكنم خيلى بزرگتر شدى و عاقل تر عشقم هر روز بيشتر و بيشتر ميشود احساس ميكنم با وجودت كامل شدم هرروز بيش از پيش عاشقت ميشوم و ميبويمت و ميبوسمت و خدارو به خاطر وجودت شكر گزارم عاشقانه پدر و دوست دارى و ازش دفاع ميكنى و كسى جرات نداره به پدر جانتان بگه بالاى چشمت ابرو و من كلى ذوق ميكنم و اعتراف ميكنم نميتونم از خودم جدات كنم و هنوز هم مهد نميرى و هركلاسى هم كه ميرى من پشت در منتظرت ميمانم از خداوند بهترين هارو برات ارزومندم و اميدوارم هميشه لبت خندان و دلت شاد و تنت سالم باشه و از خدا وند مهربان ممنونم كه من لايق مادريت دانست و شمارو به من هديه داد دوست دارم و ميپرستمت خدايا فرياد ميزنم شكرتت...
19 فروردين 1393

بدون عنوان

کتابش رو بستم. جامدادی رو که چند دقیقه پیش از شدتِ عصبانیت پرت کرده بودم برداشتم. مداد هاش رو یکی‌ یکی‌ گذاشتم سر جاش. کنارش نشستم، بغلش کردم. بوسیدمش. سرش رو بوسیدم، موهای عرق کرده‌اش رو، پیشونیش رو، گونه ی بر افروخته‌اش رو. گفتم نمیخوام هیچی‌ بشی‌. نمی‌خوام دکتر و مهندس بشی‌. می‌خوام یاد بگیری مهربون باشی‌ .نمی‌خوام خوشنویسی یا چند تا زبون یاد بگیری. می‌خوام تا وقت داری کودکی کنی‌. شاد باش و سر زنده . قوی باش حتی اگر ضعیف‌ترین شاگردِ کلاس باشی‌. پشتِ همون میز آخر هم می‌شه از زندگی‌ لذت برد. بهش گفتم تو بده بستون درس و امتحان و نمره هر چی‌ تونستی یاد بگیر ولی‌ حواست باشه از دنیای قشنگِ خودت چیزی مایه نگذاری. کنارِ هم نشستیم ، پاپکورن خوردی...
17 فروردين 1393

سيزده بدر

سلام سيزده رو هم به در كرديم و مهمان خانه خالم بوديم و ترگل جون كلى بازى كرد و شب هم منزل مادر جانمان بوديم و ديگه از فردا بايد شبها زودتر بخوابيم تا صبح ها زودتر بيدار شويم و اماده رفتن به كلاسها و تصميم دارم كلاسهاى ترگل و برنامه ريزى كنم و كلاسهاى اسكيت و باله و شنا رو هم اضافه كنم اميدوارم جاى خوبى پيدا كنم خودم مد نظرم باشگاه انقلاب حالا ببينم چى ميشه و بايد دنبال مدرسه خوب هم باشم اميدوارم خدا بهترين هارو برامون بخواد راستى چرا هيچ كس نظرى نميزاره روزانه ٥٠نفر به وبلاگ سر ميزنن اما دريغ از يك نظر خوشحال ميشم دوستان خوبى پيدا كنم
14 فروردين 1393

بدون عنوان

گنجشک با خدا قهر بود روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم که دردهايش را در خود نگاه ميدارد… و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي کسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم کجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه کلامش بست. سکوتي در عرش طنين انداخت فرشتگان همه سر به زير انداختند...
9 فروردين 1393

بدون عنوان

سلام تقريبا ديد و بازديد سال نو به پايان رسيده و اخر هفته هم يك سفر كوتاه به شمال خواهيم داشت ديشب هم با پدر جون و خاله جونت رفتيم رستوران كاجو و كلى به ما خوش گذشت و به خصوص به ترگل جونم و همراه با موزيك زنده و يك پسر كوچولو بامزه هم تو رستوران بود كه كلى با هم جور شديد و بازى كرديد و فردا هم قراره بريم دهكده ابى و كلى ذوق دارى دفعه پيش كه رفتيم زياد به شما خوش نگذشت اميدوارم اين بار خوش بگذره شايد تا بعد از سفر ديگه نتونم اپ كنم اما بعد از سفر در خدمتم
5 فروردين 1393

دعا

سلام سال نو همگى مبارك و اميدوارم امسال هم بهترينها برامون رقم بخوره خدارو شكر ميكنم براى بودن كنارت و سال تحويل با ترگلم صفاى ديگرى داره و امسال بزرگتر شدى و بهتر متوجه نوروز ميشوى و كلى دعا كردى و از خدا خواستى خدايا مامان و بابامو نبر پيش خودت خدايا خيلى مهربانى اما منم نبر پيش خودت و كارى كن دختر خوبى باشم و باربى هامو هم بيشتر كن ودعاهات برام جالب بود اما نميدونم چرا ايا نگرانى نميدونم من هم براى خوشبختيت دعا كردم و از خدا بهترينها و رو برات خواستم زندگيم با وجودت رنگ و بويه ديگه اى داره كلى فيلم و عكس ازت گرفتم و متاسفانه نميدونم چرا عكسهارو نميتونم تو وبلاگ بگذارم دوستان لطفا راهنمايي كنيد ممنون
1 فروردين 1393

نوروز ٩٣

سلام سال ديگرى امد و بهارى شد روزگارمان مناسبتها را بهانه ای کنیم تا از آنان که دوستشان داریم یادی کنیم . نامتان در اندیشه ام و مهرتان در قلب من است. دوستتان دارم سال نو مبارک ... آرزو دارم نوروزی که پیش رو داريد آغاز روزهایی باشد که آرزو داريد براى شما اى فرشته بى همتا بهترينها رو ارزومندم خوشحالم كه زندگيم با وجودت هميشه بهاريست سال نو مبارك
29 اسفند 1392

چهارشنبه سورى

سلام امسال پنجمين چهارشنبه سورى كه با هم جشن ميگيريم و خدارو به خاطر داشتنت شكر ميكنم به دليل ترس بنده جايى نرفتيم و خانه بوديم و كلى از بودنت در خانه لذت بردم دوست دارم و همه روزهام با وجودت بهاريه كلاسها همه تعطيل شدن و تقريبا بيست روزى تعطيلى و هر روز ميپرسى مامان مطمئنى تعطيلم اگر كلاس نرم از دوست هام عقب ميفتم (نميدونم اينو از كجا ياد گرفتى) پيشاپيش عيد همگى مبارك و بهترين هارو براتون ارزومندم اگر تا قبل از سال تحويل سفر نبوديم پست بعدى رو اول فرودين ميگذارم شاد و خوش باشيد
28 اسفند 1392

بدون عنوان

امروز روز كنسرت كلاس موسيقى بود و به خاطر خريد هاى خانه ترگل و پدر مهربان با هم به كنسرت رفتن و كلى عكس و فيلم گرفتن و با يك كارنامه ديگه ترم چهارم كلاس موسيقى هم به پايان رسيد همه نمرات عالى بود و باز هم خدارو به خاطر داشتن فرشته زندگيم شكر كردم تقريبا تمام كلاس ها تعطيل شدن و تا پايان تعطيلات نوروزى خانه هستيم و بايد كلى برنامه ريزى كنيم براى ايام عيد به احتمال زياد يك سفر كوتاه هم خواهيم رفت
22 اسفند 1392

بدون عنوان

در زمانهای کهن هر مادربزرگی و هر مادر شیرازی به دخترش یک خمره به عنوان جهیزیه می داد، این خمره به اندازه ای بود که دختر می توانست در آن جای گیرد،بنابراین دخترها با به همراه بردن این خمره به خانه شوهر رمزهای ساخت و ساز «می» را نیز با خود می آوردند و این خمره سال های پی در پی از مادر به دختر ارث می رسید، همچنانکه زنان ایرانی نسل اندر نسل ساقی های زیبارویی بودند که هیچگاه مست نمی شدند،اما محرم اسرار مستان و رندان شهر بودند و هستند. بنابراین در خانه ی یک ایرانی اجاق و پس از آن خمره از اهمیت بسزایی برخوردار بود و هر بانویی بخوبی می دانست باید اجاق خانه روشن و گرم بماند و خمره را هم نگهدارد برای روز مبادا.! و این روز مبادا سرانجام رسید،آن روز شوم ...
18 اسفند 1392